روزی یک
#مرد #ثروتمند ،
#پسر بچه کوچکش را به یک
#روستا برد
تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر
#فقیر هستند .
آنان یک
#روز یک
#شب را در
#خانه #محقر یک
#روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در
#پایان #سفر ،
#مرد از
#پسر بچه پرسید :
#نظرت درباره
#مسافرتمان چی بود ؟
#پسر پاسخ داد :
#عالی بود
#پدر !
#پدر پرسید : آیا به
#زندگی آنان
#توجه کردی ؟
#پسر پاسخ داد : فکر می کنم !
و
#پدر پرسید : چه چیزی از این
#سفر #یاد گرفتی ؟
#پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که
#ما در خانه
#یک #سگ داریم و
#آنها #چهار تا .
#ما در
#حیاطمان #یک #فوراره داریم و
#آنها #رودخانه ای دارند که
#نهایت ندارد .
#ما در
#حیاطمان #فانوس هایی
#تزیینی داریم و
#آنها #ستارگان را دارند .
#حیاط #ما به
#دیوارهایش محدود می شود ، اما
#باغ #آنها #بی_انتهاست !
در
#پایان #حرف های
#پسر ،
#زبان #مرد بند آمده بود .
#پسر اضافه کرد :
#متشکرم #پدر که به
#من #نشان دادی
#ما واقعا چقدر
#فقیر هستیم
7 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/06/20 - 01:53 در
داستانک
#قشنگ_بود #داستان ش
1392/06/23 - 18:02#فدات عزیزم.#ممنون از #نظرات #زیبات ...
1392/06/24 - 00:56خواهش قابلي نداشت
1392/06/24 - 06:03